ویسپر

امروز صبح که از خواب بیدار شدم عصبی بودم. اتفاقات و عذاب‌های پنج سال قبل در خوابم تکرار شده بود و خشمگین بودم از این‌که سال‌ها پیش آدم‌هایی را که نقش چندانی در زندگی‌ام ندارند بخشیده بودم. خشم. خشم. همه‌ی خواب و بیداری‌ام این روزها با این کلمه تعریف می‌شود. امروز با درخواستی نسبتا آرام و دوستانه چنان از کوره در رفتم که خودم انگشت به دهان ماندم. فریاد زدم، در را به هم کوبیدم، گریه کردم و نهایتا با یک ساعتی رانندگی و منتظر ماندن پشت ترافیک دم ظهر کمی آرام گرفتم. خشم بعدی‌ام از خودم بود. از چرایی این میزان خشم. از این همه بی‌طاقتی. راستش علت بیرونی هم زیاد دارد. از انتظار و بلاتکلیف ماندنِ بیش از حد کلافه‌ام. از این که آن اندازه که مسئولیت می‌پذیرم پاسخ دریافت نمی‌کنم آشفته‌ام. از این که همیشه در صدد بر آوردن انتظارات دیگری باشم بی‌نهایت خشمگینم. و از این که سعی دارم این میزان از خشم را به تنهایی کنترل و در خودم برطرف کنم، دلزده. حالا هم دم دستی‌ترین راه را برگزیده‌ام، که مثل تمام راه‌حل‌های دیگرم اورژانسی است. بیشترین زمانم را در تنهایی سپری می‌کنم، با دوستان و خانواده حرف نمی‌زنم، و ترجیحم موسیقی‌ست. این سبک زندگی کج‌دار و مریز تا کی ادامه خواهد یافت؟ عجالتا تا زمان دفاع. که حتی دیگر این را هم نمی‌دانم که امسال خواهد بود یا نه. منتظرم آن روز برسد که نقطه‌ی پایان بر این پروژه که بیشتر شبیه شطح‌خوانی است بگذارم. شاید بعد از آن روز باز بتوانم ادبیات را دوست داشته باشم.

۰ نظر ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۹
سارا

فکر می‌کنم در یکی از بزنگاه‌هایی قرار گرفته‌ام که نیاز دارم از کسی کمک بخواهم. و این زبان کمک خواستن چقدر گاهی الکن می‌شود و کمک پذیرفتن چقدر ناممکن. آن هم در وانفسایی که هر کس به نوعی دل‌مشغول گرفتاری‌ها و گره‌های شخصی‌ست. عجالتاً راحت‌ترین راه که لزوماً بهترین نیست را برگزیده‌ام. سکوت و صبر. تا به کجا؟ تا به نهایت انگار.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۲:۰۳
سارا

غمگین بابت آنچه کنترلش از دستم خارج بود، و خشمگین از آدم نزدیکی که در ناراحت‌ترین و بدترین شرایط فقط و فقط آتش درونم را شعله‌ورتر کرد، داخل ماشین چند ثانیه چشمانم را بستم، و گویی ارتباطاتم به تمامی با جهان و مافیها به حالت تعلیق در آمد. آن لحظه از معدود لحظات  زندگی‌ام بود که عمیقاً حس کردم هیچ ترسی از مرگ ندارم.

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۱
سارا

چند روز قبل خیلی اتفاقی پرنیان برایم پوستری فرستاد با این مضمون که دکتر برکت در افتتاحیه‌ی کافه‌ای سخنرانی دارد. از خوش‌شانسی کافه نزدیک خانه بود و کار مهمی نداشتم. رفتم و دل‌‌چرکین از روزهایی که می‌گذشت تنها روی یکی از صندلی‌های ردیف آخر نشستم. به میزان دل‌تنگی‌ام واقف بودم اما آنی که دکتر برکت لب به سخن گشود دریافتم در این یک سال اخیر بیشتر از همه چه چیز را در زندگی‌ام کم داشته‌ام. از توازن بین رویا و واقعیت برای زیباتر زیستن می‌گفت و من رویا را گم کرده بودم. می‌گفت سال‌هاست از دانشگاه ناامید است و من دلم پر زده بود برای ساعت‌ساعت جلساتمان که از بکت، بورخس، هدایت، شعر، داستان و زندگی حرف می‌زدیم. وقتی سرش خلوت‌تر شد نزدیک‌ش رفتم و قبل از این که بگویم چه اندازه دلتنگش بوده‌ام خودش گفت دلم خیلی برای تو تنگ شده و خیلی به تو فکر می‌کنم. این که بگویم همین تک‌جمله نه فقط شبم را، که کل هفته‌ام را ساخت عین واقعیت است. ما در ساعاتی که در کلاس می‌گذراندیم سخت دل‌مشغول ادبیات و زیستن بودیم، قدر لحظه‌‌لحظه‌اش را می‌دانستم و تا جایی که در توانم بود استفاده کردم. اما حالا که قریب به یک سال گذشته در نقطه نقطه‌ی هر چالش و گره‌ای که در زندگی‌ام پیش آمده رجوع کرده‌ام به آن زمان و ارزش متر و معیاری که این شخص بی‌منت به من بخشیده را بیشتر می‌دانم. فرقی نمی‌کند چه یک سال بگذرد، چه ده سال، من بخش زیادی از آرامش ذهنی‌ و زندگی‌ام را مدیون دکتر برکت هستم. از آن شب چند روزی گذشته، احساس امنیت خاطر بیشتری می‌کنم، جدی‌تر و مشتاق‌تر روی پایان‌نامه‌ام کار می‌کنم و همه‌ی این‌ها شاید تنها به خاطر همان یک جمله است. به این فکر می‌کنم که شاید گاهی از مسیرم منحرف شوم یا احساس دل‌زدگی کنم، اما مهم این است که اکثر مواقع می‌دانم چه چیز درست است و البته آنچه که دکتر برکت در من دیده برایم بسیار ارزشمند، قابل احترام و قابل پیگیری‌ست. یادم باشد از این به بعد بیشتر به‌اش بگویم چقدر دلتنگش هستم و تا چه اندازه دوستش دارم.

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۷:۰۰
سارا

 

هر آنچه آغاز گشت، روزی پایان گرفت. زندگانیِ شما، نامِ شما، و آواز شما اما، نه آن چیزی‌ست که اعتنایی‌اش به مرگ باشد. چرا که شما هم از زمانه و هم از زمان پیشی گرفتید، از دسترس دور گشتید و به بی‌کرانه‌ها رسیدید. زیبایی تام و تمام بودید، هستید و خواهید بود و بدا به حال آنان که تاب زیبایی نداشتند. نبودن شما چیزی از حضورتان نخواهد کاست اما هجران شما آقای شجریان، هجران شما، همانی‌ست که شرح آن مختصر نشود.

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۶:۴۱
سارا

دنبال ایمیل‌هایم می‌گشتم که کلیکی اشتباه مرا به این صفحه رساند. چند پست اخیر را خواندم. با خودم گفتم چه خوب که همین‌ها را نوشتم. اقلکم یادم می‌آید آن روزها را - هرچه که بود - برای خودم گذراندم. از زمانی که هفته‌هاست برای دیگران می‌گذرد، در عذابم. از روزی که سپیدی نزده شب می‌شود، گله‌مندم. کمتر ورزش می‌کنم، کمتر می‌خوانم، و کمتر فیلم می‌بینم. راستش از تعلقاتی که چند وقتی‌ست ایجاد شده هم دل خوشی ندارم. از فکر کردن و تلاش برای تغییر چیزی که عوض نمی‌شود، خسته‌ام و از مشکلات غیر قابل پیشبینی، فراری. ساعت‌ها با خانواده حرف می‌زنم و نتیجه‌ای نمی‌بینم. کم‌کم درگیر کار می‌شوم و می‌دانم الان زمانش نیست. اما تاب خانه ماندن را ندارم. انگیزه‌ی پایان‌نامه نوشتن هم دیگر ندارم راستش. دنیا واقعی‌تر است از آنچه که دوست می‌داشته‌ام. از نوستالژی بیزارم و پذیرفته‌ام راهی برای بازگرداندن روزهای شاد - لااقل آنطور که می‌پنداشتم - نیست. فی‌الحال تلاشم این است به امکان وجودِ چیزی بهتر از آنچه که هست، فکر نکنم تا ناامیدی‌ام بیشتر از این نشود. تلخ نیستم اما از خوش‌پنداری هم چیزی عایدم نشده. این‌ها را می‌نویسم، نه فقط برای یک کلیک اشتباه، که برای روزی که بخوانمش و بدانم که دیگر خبری از پریشان‌حالی، بی‌قراری و نگرانی این روزهای خانه نیست.

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۶:۰۷
سارا

26 years old, and I want the rest be like "The Curious Case of Benjamin Button."

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۲۳
سارا

این قسمت breaking bad را با نهایت کم‌حوصلگی تماشا کردم. مصرانه چشمانم را باز نگه داشته‌ام که چند خطی اینجا بنویسم و بعد بخوابم. روزها امتناع از میل به نوشتن - به هر دلیلی - مرا به اینجا رساند که بعد از هفته‌ی ترسناکی که گذراندم از روزی که نسبتاً خوب گذشت بنویسم. نفهمیدم بی‌قراری و بی‌طاقتی ایام از چه بود. هورمون؟ قرنطینه؟ یا آدم‌ها در این روزها واقعا قساوت به خرج می‌دادند؟ نمی‌دانم. فقط امیدوارم آن سردردهای مرگ‌آور، اشک‌های قبل خواب و مشاجرات ذهنی حداقل برای مدتی آرام گرفته باشند. امروز صبح که بیدار شدم چند ورق از رمان beloved تونی موریسون را خواندم. عصر بعد از چهل و اندی روز از خانه و شهر زدیم بیرون. گلدان‌ها‌ی مامان در حیاط خانه ویلایی را نشمرده‌ام اما به گمانم هشتاد نود تایی می‌شوند. یک به یک گلدان‌ها را آب دادم، آهنگی گذاشتم و چند دقیقه در حیاط رقصیدم و فیلمش را برای دوستانم فرستادم. شب که برگشتم دیدن کنسرت آنلاین رضا یزدانی روزم را تکمیل کرد. حالا سرم به شدت روزهای گذشته درد نمی‌کند، چند دقیقه بیشتر به خوابم نمانده اما هیچ بغضی راه گلویم را نگرفته و نسبت به هیچکس خشمی ندارم. صبح را کمی دیرتر بیدار خواهم شد، اگر یادم بماند اپیزود پنجم پادکست چیروک را گوش خواهم داد و سپس مثل یک روز عادی شروع می‌کنم به درس خواندن. انگار نه قرنطینه‌ای هست، نه کرونایی، و نه طوفانی که حالا آرامش پیش از آن باشد.

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۲۶
سارا

اهل غر زدن و اداهای سنتی‌منتال درآوردن نیستم اما تنهایی گاهی سخت‌تر می‌شود. در اعماق تاریکی ایستاده‌ام و انگار تمام پیوند‌های خاکی نیست و نابود شده‌اند. زمین زیر پایم دور و دورتر می‌شود و به این فکر می‌کنم که هیچ‌‌وقت از این نزدیک‌‌تر به خودم نبوده‌ام. حالم خوش نیست و کلمه ندارم. آدم‌ها را از خودم می‌رنجانم، از آن‌ها می‌رنجم و باز کلمه ندارم. شرح وضعیت سخت و سخت‌تر می‌شود اما بجز آن چیزی ندارم‌. سال پیش همین‌ موقع‌ها بود که به خودم در پنج‌ سال آینده نامه‌ای نوشتم. جزئیاتش را خاطرم نیست اما پس از یک سال هیچ‌کدام از اتفاق‌هایی که می‌خواستم بیفتد نیفتاده و از ترس نرسیدن به آرزوهایی که دست‌نیافتنی نیستند می‌گریم. تشنه‌ی حرف زدنم و از گفتن ناتوان. در تمنای گریستنم و از هق‌هق کردن ناتوان. میان زمین و هوا معلقم و پایم به زمین نمی‌رسد. امروز با نزدیک‌ترین دوستانم نزدیک چهار ساعت در کافه نشستیم. از هر دری حرف زدیم، از همه چیز گفتم، خواستم از خودم، از ترسم، از شکنندگی‌ام بگویم اما نگفتم. انگار که با بلند گفتنش یک بار دیگر می‌شکستم. حالم این روزها خوش نیست و این آسیب‌پذیرترم می‌کند. برای هزار و یکمین دفعه، مثل هزار دفعه‌ی قبل سرم را میان کاغذها و صفحات کتاب‌ها گرم می‌کنم و می‌دانم زندگی جای دیگری‌ست. این روزها حاشیه‌ی امنم ترک برداشته و آه کاش مرا به روزهای سبزم بازگردانید.

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۲۶
سارا

سر و صداهای مادر و کودک همسایه دیوار به دیوار عصبی‌ام کرده‌‌‌‌. آنطور که موزیک ملایم فرانک سیناترا هم کارگر نمی‌شود. چشمانم را چند ثانیه‌ای بسته نگاه می‌‌دارم و برای چند صدمین بار سعی می‌کنم این حد از آسیب‌دیدگی چشم‌ها در بیست و پنج‌سالگی را انکار کنم. پسر همسایه از این سر تا آن سر خانه می‌دود. شافل رسیده به لئونارد کوهن، صدا را زیادتر می‌کنم اما پسر دیوانه‌وارتر می‌دود. ذهن تروماتیکم شروع می‌کند به تصور و شبیه‌سازی حوادث. برخورد اتومبیلی با یک عابر. و دویدن هیستریک شخصی که در نزدیکی بوده و عابر را می‌شناخته‌. لابد در خواب‌های کودکی‌ام، زمانی، با صدای بلند قدم‌های شخصی عظیم‌الجثه از خواب پریده‌ام. تقریبا بیست و چهار ساعت بعد از حادثه، انگار تازه فهمیده باشم دقیقا چه اتفاقی افتاد. اگر صدم ثانیه‌ای دیرتر به حدیثه می‌گفتم مواظب باش، اگر حدیثه در دم پایش به روی ترمز نمی‌رفت و اگر راننده‌ی کامیون در لحظه‌ی آخر فرمان را کج نمی‌کرد، لابد حالا یکی از هزاران شطح‌خوانی‌‌ ذهنم به واقعیت پیوسته بود. خسته‌تر از آنم که به انسجام معنایی آنچه می‌نویسم بیندیشم، یادم می‌آید سر کلاس توضیح داده بودم که چطور ذهن مریضم فجایع را پیش‌بینی می‌کند، اگر لحظه‌ی آخر راننده‌ی کامیون راهش را کج نمی‌کرد... همسایه‌ها انگار ساکت شده‌اند. پلکم می‌پرد. به‌ پدرام پیام داده‌ام که خبر تازه‌ای از وضعیت هارد نشد؟ و سعی می‌کنم اندک امیدم را برای قابل ریکاور بودن اطلاعاتم حفظ کنم. سعی می‌کنم تا لحظه‌ی آخر که جواب را بگوید خودم را رها شده در تاریکی، بی نور و بی‌نشان، تصور نکنم. نوبت به پارس سگ همسایه رسیده. پایان‌نامه‌ام خوب پیش نمی‌رود. اضطراب بیش از حد، در درست فکر کردن و درست خواندنم اختلال ایجاد کرده. دوری از دانشگاه هم مزید بر علت شده. ذهنم فلش‌فوروارد زدن به سال‌های آینده را آغاز می‌کند و من غم ندیدن روزهایی بهتر را برای که باز بگویم؟ سر و صداها باری دیگر‌ آرام گرفته‌اند و محسن نامجو در گوشم می‌خواند ای ساربان کجا می‌روی... دلم می‌خواهد فکر کنم صدقه‌انداختن ماجرای دیروز را کمی تعدیل می‌کند. نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. از داستان‌هایم حتی یادم رفته بود بک‌آپ بگیرم. تکنولوژی چه فجایعی در زندگی آدمی به بار می‌آورد. تقریبا تمامی کلمات را بار اول اشتباه تایپ می‌کنم و دوباره می‌نویسم. و این یعنی پلک‌هایم بر هم نهاده شدن را طلب می‌کنند. فقط کاش آن دم که چشم‌هایم بسته شد دیگر صدای قدم‌های شخصی عظیم‌الجثه را نشنوم. صدا، صدا، صداهای بلند، پای ثابت کابوس‌های من از کودکی تا به حال حاضر‌. راستش دلیلش را هم خیلی وقت است که فهمیده‌ام.

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۴۳
سارا