ویسپر

۴۰

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۶ ق.ظ

اهل غر زدن و اداهای سنتی‌منتال درآوردن نیستم اما تنهایی گاهی سخت‌تر می‌شود. در اعماق تاریکی ایستاده‌ام و انگار تمام پیوند‌های خاکی نیست و نابود شده‌اند. زمین زیر پایم دور و دورتر می‌شود و به این فکر می‌کنم که هیچ‌‌وقت از این نزدیک‌‌تر به خودم نبوده‌ام. حالم خوش نیست و کلمه ندارم. آدم‌ها را از خودم می‌رنجانم، از آن‌ها می‌رنجم و باز کلمه ندارم. شرح وضعیت سخت و سخت‌تر می‌شود اما بجز آن چیزی ندارم‌. سال پیش همین‌ موقع‌ها بود که به خودم در پنج‌ سال آینده نامه‌ای نوشتم. جزئیاتش را خاطرم نیست اما پس از یک سال هیچ‌کدام از اتفاق‌هایی که می‌خواستم بیفتد نیفتاده و از ترس نرسیدن به آرزوهایی که دست‌نیافتنی نیستند می‌گریم. تشنه‌ی حرف زدنم و از گفتن ناتوان. در تمنای گریستنم و از هق‌هق کردن ناتوان. میان زمین و هوا معلقم و پایم به زمین نمی‌رسد. امروز با نزدیک‌ترین دوستانم نزدیک چهار ساعت در کافه نشستیم. از هر دری حرف زدیم، از همه چیز گفتم، خواستم از خودم، از ترسم، از شکنندگی‌ام بگویم اما نگفتم. انگار که با بلند گفتنش یک بار دیگر می‌شکستم. حالم این روزها خوش نیست و این آسیب‌پذیرترم می‌کند. برای هزار و یکمین دفعه، مثل هزار دفعه‌ی قبل سرم را میان کاغذها و صفحات کتاب‌ها گرم می‌کنم و می‌دانم زندگی جای دیگری‌ست. این روزها حاشیه‌ی امنم ترک برداشته و آه کاش مرا به روزهای سبزم بازگردانید.

۹۸/۱۱/۲۸
سارا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی