ویسپر

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

و اما نهایتی هست که توش هیچ داستانی باقی نمی‌مونه. تنها چیزی که می‌مونه کاراکتری هست که از هزاران داستان جا مونده و اون کاراکتر تویی. تمام دیالوگ‌ها، دوئل‌ها، تعامل‌ها از بین میرن و تو مجبور میشی با تنها کسی که از رویاهات جا مونده - با خودت - کنار بیای. تاریکی‌ها رو فتح میکنی، رشته ها رو پاره میکنی، پیوندها رو میشکافی تا خودت رو پیدا کنی. خود خامت رو. مبرّی از هر اتصالی. جنگ‌ها علیه خودت. غلبه‌ها بر خودت و شکست‌ها از خودت. آزمون و خطا هر بار. لمس چیرگی، طعم بیگانگی و تجربه‌ی یأس. شوق پرواز. پر گرفتن روح و رسیدن به منشأ، به سفیدی مطلق. خودت رو در سفیدی مطلق پیدا میکنی، به هر چه که در تو بود و به هر چه که در تو نبود می‌رسی. انگار یه نسیمی که خنکای صبح میوزی. انگار یه نوری که از مهتاب میتابی. ته همه‌ی داستان‌ها تنها یک کاراکتر باقی می‌مونه و اون تویی. رهایی. رها.

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۹
سارا