ویسپر

۱۰ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

Then she had borrowed Mary Valevsky's fountain pen and added: "Cette examain est finie ainsi que ma vie. Adieu, jeunes filles! Please, Monsieur le  Professeur, contact ma soeur and tell her that Death was not better than D minus, but definitely better than Life minus D."

The Vane Sisters - Vladimir Nabakov

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۴:۴۳
سارا

"نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این مطلب را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، به هیچ وجه! هیچ اینطور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می‌شناسم. بقیه همه شبحند. من با چشمان زورباست که می‌بینم، با گوشهای او است که می‌شنوم و با روده‌های او است که هضم می‌کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباحند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد خفت!"


زوربای یونانی | نیکوس کازانتزاکیس | ترجمه محمد قاضی

۱ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۱
سارا

پس از دقیقه‌ای نمرۀ 39 گفت: « اینک به دارالمجانین رسیدم. این‌جا با دارالمجانین ما فرق زیادی دارد. چه هوایی! چه فضایی! چه جایی! اصحاب ذوق و احباب کمال همه جمع‌اند. عده‌ای که از سابق و از مردمان همین عصراند و در این محل معالجه می‌شوند، با ما فرق کلی دارند. روی هم رفته من نمی‌توانم این‌جا را دارالمجانین بگویم. باید این‌جا را مجمع عقلا و فضلا دانست. این‌ها خللی در عقل و ادراکشان وجود ندارد، بلکه علتی که برای جنون این اشخاص فرض نموده‌اند بسیار مختصر است، زیرا این مجانین به واسطۀ آن‌که اموری که بر عهده داشته انجام نداده‌اند و یا به واسطۀ اظهارات بی‌موقع و غیرلزوم و پای بست بودن به اوهام برای معالجه به این محل فرستاده شده‌اند.

حقیقتاً اگر مردمان کنونی این عصر در دنیایی که ما زندگانی می‌نماییم، وجود داشتند بلاشبهه نام آن را دارالمجانین می‌گذاردند. قسمت عمده‌ای از وسایل زندگانی و اخلاق و آداب عصر طلایی را در این‌جا از اعمال و اخلاق و عادات مجانین جلوه‌گر ساخته‌اند. ای کاش این خودخواهان و خون‌خواران عصر طلایی در این‌جا بودند و از مشاهدۀ این دارالمجانین عبرت می‌گرفتند. مشاهدات غریبی می‌نمایم، تمام آلات و ادوات جنگی اعم از عصر حَجَری و طلایی در موزۀ دارالمجانین با مجسمۀ مخترعین آن‌ها گذارده شده. اوراق سیاه و مجسمه‌های جنایت‌کار و اعمال سیاسیون عصر طلایی که ملیون‌ها نفوس بی‌گناه را شهیدِ اغراض شخصی نموده‌اند در این‌جا به معرض نمایش نهاده‌اند.

مشاهده این موزه و سایر اشیا و یادگارهای عصر طلایی برای ما چندان تعجب‌آمیز نیست، اما مردان کنونی این عالم با یک نظر وحشت و هراسی به این آلات و ادوات نظر می‌کنند.


مجمع دیوانگان | عبدالحسین صنعتی‌زاده کرمانی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۹
سارا

هر چه بخواهم از حسن اخلاق و آداب معاشرت ساکنین این شهر بیان کنم زبانم قاصر است. مثلی است معروف در بین ما که می‌گوییم بهشت آن‌جا است که آزاری نباشد. واقعاً در این‌جا به جز مهر و محبت چیزی خلق نشده. ادارات پر طول و عرضی که به جز اتلاف مال و جان مخلوق ثمری ندارند در میان نیست. نه کسی باج‌گذار و نه کسی باج‌دهنده است. منتها کسانی که برخلاف قوانین معمولۀ دنیا مرتکب خلاف و جنایتی می‌شوند آن‌ها مالیات می‌دهند، چرا که دوائر مختصرۀ دولتی و لشکری مخصوص همین اشخاص تشکیل یافته. خلاصۀ کلام آن‌که کلیۀ امور ساکنین این شهر بر ده قسمت منقسم شده است و این مؤسسات را دوائر عمومی خطاب می‌کنند.


مجمع دیوانگان | عبدالحسین صنعتی‌زاده کرمانی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۴
سارا

کلیدر را چند ساعتی‌ست تمام کرده‌ام. در سکوت نیمه‌شب صفحات آخر کتاب را دوباره خوانده‌ام و با خط به خطش اشک ریخته‌ام. نام گل‌محمد را گوگل کرده‌ام، تصویرش را دیده‌ام و در حیرت فرو رفته‌ام. حیرت و بغض لحظه‌ای تنهایم نگذاشته‌اند. تاب این همه بزرگی را نمی‌آورم انگار. از کسان بسیار که پیش از این کلیدر خوانده بودند شنیده بودم هر ایرانی باید کلیدر را خوانده باشد. دولت‌آبادی خود در مصاحبه‌ای گفته بود کلیدر حافظه تاریخی مردم ایران است. من چهل روز با کلیدر نفس کشیده‌ام و همه‌ی چیزی که می‌توانم بگویم این است که حیف است آدم کلیدر را نخواند. حیف است گل‌محمد، بیگ‌محمد، ستار و بلقیس را نشناسد. داستان کلیدر افسانه نیست، واقعی‌ست، زندگی‌نوشتِ خانوار کلمیشی‌ست و به خصوص گل‌محمد، پهلوانِ خراسانی. داستانی واقعی، رگ و پیوند خورده با رشته‌های خیال نویسنده. در طی خواندن، آنقدر توصیف‌های کتاب را جاندار و زنده می‌یابید که یقین می‌کنید این مایه رنج تنها از خیال نمی‌تواند سرچشمه بگیرد. در یک کلام، رنج را بر خطوط دستان نویسنده‌اش حس می‌کنید.

نوشتن کلیدر چهارده سال به درازا انجامیده و با این حال نویسنده‌اش آنقدر فروتن است که می‌گوید کلیدر را اگر من نمی‌نوشتم دیگری می‌نوشت. شخصیت‌های بسیاری می‌روند و می‌آیند و آنقدر جنبه‌های مختلف انسانی یکایک آنها خوب به تصویر کشیده شده که می‌توانید با تک تکشان همذات‌پنداری کنید و در عین حال که حق را به آنها می‌دهید، محکومشان کنید.

حرف از کلیدر بسیار می‌توان زد، اما گفتن از کلیدر یک اتفاق است و خواندنش هزار اتفاق. سخن را با آنچه که دوستانم پیش از خواندن کتاب گفته بودند کوتاه می‌کنم، هر ایرانی باید کلیدر را خوانده باشد.

پی نوشت: اگر در حال خواندن کتاب هستید و یا قصد خواندن آن را دارید، تا پیش از پایانش نام کتاب و گل‌محمد را گوگل نکنید.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۶
سارا

آدم‌ها شاید کمتر حواس‌شان باشد که اسباب‌کشی چه دین بزرگی به گردن‌شان دارد. که باورِ موقت بودن چه لطفی به زندگی شان می‌کند. که عادت به یک‌جا ماندن چه قدر خرده‌ریزِ دست و پا گیر روی سرشان می‌ریزد.

و آخ به آدمِ گرفتارِ عادت! آدمِ وهم‌زده‌ای که گمان می‌کند همه‌چیز، همیشه، همان‌جا و همان‌طور می‌ماند٬ که یاد نمی‌گیرد چیزهای دورریختنی زندگی‌اش را دور بریزد‌. انسانِ پوکِ پر از اعتماد. آخ از لحظه‌ای که باید برود! که باید زندگی‌اش را بریزد توی چند تا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر برود.

یا از آدمی به آدمِ دیگر.


دال دوست داشتن | حسین وحدانی

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۵
سارا

پیش از این محمود دولت‌آبادی را به «سلوک»‌ش شناخته بودم. دومین روز ماه بهمن بود که خواندن جای خالی سلوچ را شروع کردم و آخ که همان صفحات اول گفتم مرگان چقدر آشناست. به دوستم گفته بودم زنیّتی در مرگان هست که نه فقط در من، که برای همه ی زنان باید آشنا باشد. یا دست کم – هر زنی که به جد و به جهد و شاید به جبر، قامت زندگی را می‌باید که استوار نگاه دارد. دولت‌آبادی جایی در کتاب گفته بود که « آدم درد را از یاد می بَرد، اما خطر نزول درد را هرگز » و چیزی در من به خوبی این را از دیرباز دریافته بود که می‌توان بارها تنها به تصور مرگ، مُرد. مرگانی در من می‌خروشید، در من می‌غُرید و در آخر به گوشه‌ای پناه برده؛ می‌گریست. به نام هر مادری. هر زنی. هر در انتظار سُلوچ نشسته‌ای و به نام هر درمانده‌ای. هاجری در من می‌گریست به بیم‌آلودترین زنجموره‌های هر دختر سیزده ساله‌ای و به مبهم‌ترین حس هر نوجوان سیزده ساله‌ای که در عین کودکی، به انتظار کودک خود می‌نشیند.

محمود دولت‌آبادی را بیشتر از هر زمانی در تک تک صفحه‌ها، سطرها و کلمه‌های این کتاب می‌ستودم. این مرد ِ بزرگ را به خاطر شناخت عمیق و دقیقش از ژرفای پیچیدگی‌های روح ِ یک زن می‌ستایم و بیشتر از هر زمانی مشتاقم به خواندنِ بیشتر قلم ِاین نویسنده ی پیر- از جمله «کلیدر»‌ش.

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
سارا

زری معصومانه پرسید: « شما می گویید من دیوانه نشده ام. »
دکتر عبداله خان گفت: « بهیچ وجه. »
زری باز پرسید: « دیوانه هم نمی شوم؟ »
دکتر عبداله خان گفت: « قول می دهم نشوی. »
چشم در چشم زری دوخت و با صدای نوازشگری ادامه داد: « اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه کنش کنی. گاهی هم ارثی است. »
زری پرسید: « سرطان؟ »
دکتر گفت: « نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلیها دارند. گفتم که مسری است. »
باز دست زری را در دست گرفت و پیامبرانه افزود: « من دیگر آفتاب لب بامم، اما از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوهها را جابجا کند. می تواند آبها را بخشکاند. می تواند چرخ و فلک را بهم بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی ... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی رسد، بشرطی که اراده و وقوف داشته باشد. »


سووشون | سیمین دانشور

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۹
سارا

شازده احتجاب را که میخواندم فخرالنساء کتابی دستش گرفته بود و میخواند که محتوایش خاطرات خانوادگی اش، از پدرش و پدر پدرش و همینطور نسل های قبل ترش بود. فخرالنساء قطعا از این بُعد زندگی اش آدم خوش اقبالی بوده، فکر کنید کتابی دستتان بدهند که تاریخ و تجربیات و خاطرات هفت نسل قبل ترتان تویش نوشته شده باشد. دانستن اینکه شما روی همان پله ای ایستاده باشید که مثلا پدر پدربزرگتان یک روزی ایستاده و قلبش همانقدر تند تند تپیده چقدر میتواند هیجان انگیز باشد. یا دانستن اینکه مادر مادربزرگتان هم روزی قلبش از دلتنگی و عشق مچاله شده چقدر برایتان قوت قلب خواهد بود. تا به حال فکرش را کرده اید؟ که احساسات مختلفتان چه اصالتی میتوانند داشته باشند؟ آن وقت شاید برایتان عجیب نباشد اینکه حس میکنید انگار هزارها سال است حرف نزده اید، یا شاید صدها سال است که دچارید.. میدانید عشق ها اصالت دارند، تاریخ و رگ و ریشه و پوست و گوشت و روح دارند، عشق ها هیچوقت نمیمیرند، حتا اگر هفت نسل پیاپی از مرد و زن را روانه ی خاک کنند..


* شازده احتجاب، رمانی از هوشنگ گلشیری

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۱۹
سارا

در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ امّا زن ... زن حقیقت عشق را زود تشخیص می‌دهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه در می‌آورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق می‌طلبد، جان تو را. به این طبیعت زن اندیشه کرده است قیس، بسیار، بسیار. سخن می‌گوید و نمی‌گوید. می‌گوید تا نگوید، تا پنهان کند چیزی را در اندوه گفته‌هایش. و سخن نمی‌گوید تا گفته باشد نکتهٔ ناگفته‌اش را که اگر بر زبان بیاورد، یقین دارد محال به نظر خواهد رسید. پس فقط بُق می‌کند و خاموش می‌ماند. امّا در نهان می‌گوید دوستم بدار! دوستش می‌داری. می‌گوید نه، خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش می‌داری. امّا این کافی نیست. می‌گوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش می‌داری. امّا نه! ناگفته می‌گوید جانت را می‌خواهم؛ برایم بمیر! سر می‌گذاری و برایش می‌میری. جخ شیون می‌کند و به فغان درمی‌آید، کنار افتادهٔ تو زانو می‌زند، سرت را میان دست‌ها بر زانو می‌گیرد و نعره می‌زند که نمی‌خواستم بمیری، نمی‌خواستم. برخیز، برخیز و برایم بمیر! دم که برمی‌آوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس می‌کند، بارقهٔ امید در چشمانش می‌درخشد که باز هم، بار دیگر تو هستی تو زنده‌ای تا برایش بمیری‌. برای او فقط نمردم من، زیرا اگر برایش مرده بودم، خود را از حس و عاطفه و دیدارش محروم می‌کردم و این قابل تحمل نبود برایم‌. در سیما چه مهربان است عشق و در سیرت چه خشمخوار. کمتر زنی می*توان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش می‌دارد، مرتکب جنایت نشده باشد. آری ... عشق در پشت سیمای درخشانش یک غولِ دیگرکُش نهفته دارد. هیچ‌کس مباد برای تو، الّا من‌. ناگفتهٔ‌ زن به مردی که می‌ستاید، چنین است. هیچ‌کس، به جز من.


سلوک | محمود دولت آبادی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۰
سارا