کهنه نمیشوی. لکهی روی عکس زیر شیشهی میز را مانی. ترک بند نخوردهی گلدان را مانی. دل میرود برایت. گلپا میخواند ز پیات.
کهنه نمیشوی. میشکافی، میبُرّی، میسوزانی. جانی نمانده، تش میزنی و جمله به یغما میبری.
کهنه نمیشوی. خالق رنج دیرینی و اندوه سنین. نقش یادگار به جبر بر پیشانی زدهای و داغ ستبر بر ضمیر.
کهنه نمیشوی. در جریانی و پُرطغیان. تتمهی پس لرزههای مانده در دل زمینی و عینیتبخش سودای نوحهسرایان شوریدهحال.
کهنه نمیشوی. دل، به مسکن برگزیدهای. اقامهی ماندنت به زبان بود و پیش از آن پای رفتنت به میان.
حالا تو بگو، کهنگی کهنه نشدنت را کجا میتوانم پنهان کنم؟
۰ نظر
۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۷:۱۴