ویسپر

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

از رشته‌ی تحصیلی‌ام بارها اینجا و آنجا نوشته‌ام. از این‌که ادبیات انتخاب من نیست، ضرورتِ زیستن من است. خوشبختی سالهای اخیر زندگی من این بوده که در جمع‌های درستِ ادبی قدم گذاشته‌ام. با اهالیِ درست ادبیات معاشرت کرده‌ام. و قاعدتا ادبیات را به درستی خوانده‌ام. امروز سر کلاس دکتر برکت از زبان خودم شنیدم که می‌گفت گاهی متنی را بارها و بارها می‌خوانم و تنها پاسخم سکوت است. نه این که درست نخوانده باشم. نه این که درست نفهمیده باشم. دست بر قضا آنقدر در خواندن پیش می‌روم که متن به نوعی در من عجین و کلام عقیم می‌شود. گاهی در مواجهه با یک شعر، یک شرح، یا یک داستان هیچ در دست ندارم جز قطره‌ای اشک. و زیباترین لحظه‌ی رشته‌ام برای من اینجاست. کشنده هست. محنت‌بار هست. اما زیباست. و زندگی چیست جز همین لحظه‌ی پر از تضاد؟ چیست جز پی معنا گشتن در بستری از نامعنا؟ ادبیات، عین زندگیِ من است.

باری، همه‌ی این حرف‌ها چیزی نیست جز تکرار هر آنچه پیش از این گفته‌ام. در واقع آمدم خیلی ساده و راست‌انگارانه از نعمتی بنویسم به نام ادبیات انگلیسی دانشگاه گیلان. آمدم بنویسم حالا پس از شش سال می‌دانم که این آخرین ترم و آخرین فرصت است برای نفس کشیدن در این هوا. آمدم از ترسم بنویسم، از احساس بی‌خانگی و عدم تعلقی که یقین دارم به زودی به سراغم خواهد آمد. از اینکه احساس کودکی را دارم که می‌داند مادرش به زودی دستش را در شلوغی رها خواهد کرد. دانشگاه گیلان خانه‌ی من است، خانه‌ای که فردا هنوز هست اما خانه‌ی من نیست. صندلی‌ای که تا سالها در گوشه‌ی ردیف اول کلاس شماره‌ی ده هست اما جایگاه من نیست. صحبت‌هایی که دغدغه‌ی من هست، اما از زبان من نیست.

هیچکدامِ این‌ها از آنِ من نیست، بجز یک چیز که متعلق به خودِ من است. لذتِ آشنایی با آدم‌های بی‌نظیری که شیرین‌ترین سال‌های عمرم به یادگیری از آنها و یا رفاقت با آنها گذشته. سعدی در مصرعی از غزل‌هایش می‌گوید «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود،» اما اجازه بدهید من بگویم که در این سال‌‌ها من خود به چشم خویشتن دیدم که جان می‌گیرم. بلوغ فکری من، اگر که پایی گرفته باشد، این پا گرفتن قطعا در همین سال‌ها رخ داده.

پیش‌تر، از خانه‌ای گفتم که فردا دیگر متعلق به من نیست و اگر چه چیزی حلاوت‌بخشِ این حقیقت غمین نیست اما آمدم این را بگویم که خانه‌ی من قلبی‌ست که برای این فضا، این تعلق خاطر و این آدم‌ها می‌تپد، چرا که اطمینان دارم زمان ناتوان است از آن که هر خدشه‌ای بر این حقیقت متقن وارد آورد که هر آنچه امروز از من هویداست، تاثیری ژرف پذیرفته از تعامل با آدم‌هایی فراموش‌ناشدنی که در دانشگاه گیلان شناخته‌ام. حال که سخن از سعدی به میان آمد، بگذارید بیتی دیگر از او پایان‌بخش زیاده‌گویی‌هایم باشد: «گر به صد منزل خطا افتد میان ما و دوست، همچنانش در میان جان شیرین منزل است.»

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۷:۴۲
سارا