ویسپر

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

آدم‌ها شاید کمتر حواس‌شان باشد که اسباب‌کشی چه دین بزرگی به گردن‌شان دارد. که باورِ موقت بودن چه لطفی به زندگی شان می‌کند. که عادت به یک‌جا ماندن چه قدر خرده‌ریزِ دست و پا گیر روی سرشان می‌ریزد.

و آخ به آدمِ گرفتارِ عادت! آدمِ وهم‌زده‌ای که گمان می‌کند همه‌چیز، همیشه، همان‌جا و همان‌طور می‌ماند٬ که یاد نمی‌گیرد چیزهای دورریختنی زندگی‌اش را دور بریزد‌. انسانِ پوکِ پر از اعتماد. آخ از لحظه‌ای که باید برود! که باید زندگی‌اش را بریزد توی چند تا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر برود.

یا از آدمی به آدمِ دیگر.


دال دوست داشتن | حسین وحدانی

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۵
سارا

پیش از این محمود دولت‌آبادی را به «سلوک»‌ش شناخته بودم. دومین روز ماه بهمن بود که خواندن جای خالی سلوچ را شروع کردم و آخ که همان صفحات اول گفتم مرگان چقدر آشناست. به دوستم گفته بودم زنیّتی در مرگان هست که نه فقط در من، که برای همه ی زنان باید آشنا باشد. یا دست کم – هر زنی که به جد و به جهد و شاید به جبر، قامت زندگی را می‌باید که استوار نگاه دارد. دولت‌آبادی جایی در کتاب گفته بود که « آدم درد را از یاد می بَرد، اما خطر نزول درد را هرگز » و چیزی در من به خوبی این را از دیرباز دریافته بود که می‌توان بارها تنها به تصور مرگ، مُرد. مرگانی در من می‌خروشید، در من می‌غُرید و در آخر به گوشه‌ای پناه برده؛ می‌گریست. به نام هر مادری. هر زنی. هر در انتظار سُلوچ نشسته‌ای و به نام هر درمانده‌ای. هاجری در من می‌گریست به بیم‌آلودترین زنجموره‌های هر دختر سیزده ساله‌ای و به مبهم‌ترین حس هر نوجوان سیزده ساله‌ای که در عین کودکی، به انتظار کودک خود می‌نشیند.

محمود دولت‌آبادی را بیشتر از هر زمانی در تک تک صفحه‌ها، سطرها و کلمه‌های این کتاب می‌ستودم. این مرد ِ بزرگ را به خاطر شناخت عمیق و دقیقش از ژرفای پیچیدگی‌های روح ِ یک زن می‌ستایم و بیشتر از هر زمانی مشتاقم به خواندنِ بیشتر قلم ِاین نویسنده ی پیر- از جمله «کلیدر»‌ش.

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
سارا