یک
دسته پرنده انگار توی انگشتهات جا خوش کرده باشند، دستهات را که باز
میکنی همگی پر میگیرند و آواز میشوند و صاف می آیند می نشینند توی دل من.
می دانی دلم شده آشیانه. آشیانه ی همه ی پرنده هایی که از سمت تو می آیند.
هر پرنده یکی از خصلت های تو را دارد. یکی چشمک میزند و با شیطنت چشمهاش
امان از دل بیقرارم میبرّد، سیاهی زلف آن یکی مرهم بی تابیها و
دلتنگیهایم است و خنده ی دیگری پناهگاه غُصههام. صدای خوش آوازترینشان
جای رادیوی شکسته ی گوشه ی اتاق را گرفته و برایم از عشق و غمهایش می
خواند.
هر روز به پرندههای توی دلم سر میزنم، بهشان آب و دانه میدهم و دستی به سرشان میکشم.
شبها
که مطمئن میشوم خوابیده اند، چشمهام را می بندم، نفس عمیق می کشم و به
این فکر می کنم که با این همه پرنده توی دلم، چقدر تنها مانده ام ..