ویسپر

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

4

یک دسته پرنده انگار توی انگشت‌هات جا خوش کرده باشند، دست‌هات را که باز میکنی همگی پر میگیرند و آواز میشوند و صاف می آیند می نشینند توی دل من. می دانی دلم شده آشیانه. آشیانه ی همه ی پرنده هایی که از سمت تو می آیند. هر پرنده یکی از خصلت های تو را دارد. یکی چشمک میزند و با شیطنت چشم‌هاش امان از دل بیقرارم میبرّد، سیاهی زلف آن یکی مرهم بی تابی‌ها و دلتنگی‌هایم است و خنده ی دیگری پناهگاه غُصه‌هام. صدای خوش آوازترین‌شان جای رادیوی شکسته ی گوشه ی اتاق را گرفته و برایم از عشق و غم‌هایش می خواند.
هر روز به پرنده‌های توی دلم سر میزنم، بهشان آب و دانه میدهم و دستی به سرشان میکشم.
شب‌ها که مطمئن میشوم خوابیده اند، چشم‌هام را می بندم، نفس عمیق می کشم و به این فکر می کنم که با این همه پرنده توی دلم، چقدر تنها مانده ام ..

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۵
سارا

در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ امّا زن ... زن حقیقت عشق را زود تشخیص می‌دهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه در می‌آورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق می‌طلبد، جان تو را. به این طبیعت زن اندیشه کرده است قیس، بسیار، بسیار. سخن می‌گوید و نمی‌گوید. می‌گوید تا نگوید، تا پنهان کند چیزی را در اندوه گفته‌هایش. و سخن نمی‌گوید تا گفته باشد نکتهٔ ناگفته‌اش را که اگر بر زبان بیاورد، یقین دارد محال به نظر خواهد رسید. پس فقط بُق می‌کند و خاموش می‌ماند. امّا در نهان می‌گوید دوستم بدار! دوستش می‌داری. می‌گوید نه، خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش می‌داری. امّا این کافی نیست. می‌گوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش می‌داری. امّا نه! ناگفته می‌گوید جانت را می‌خواهم؛ برایم بمیر! سر می‌گذاری و برایش می‌میری. جخ شیون می‌کند و به فغان درمی‌آید، کنار افتادهٔ تو زانو می‌زند، سرت را میان دست‌ها بر زانو می‌گیرد و نعره می‌زند که نمی‌خواستم بمیری، نمی‌خواستم. برخیز، برخیز و برایم بمیر! دم که برمی‌آوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس می‌کند، بارقهٔ امید در چشمانش می‌درخشد که باز هم، بار دیگر تو هستی تو زنده‌ای تا برایش بمیری‌. برای او فقط نمردم من، زیرا اگر برایش مرده بودم، خود را از حس و عاطفه و دیدارش محروم می‌کردم و این قابل تحمل نبود برایم‌. در سیما چه مهربان است عشق و در سیرت چه خشمخوار. کمتر زنی می*توان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش می‌دارد، مرتکب جنایت نشده باشد. آری ... عشق در پشت سیمای درخشانش یک غولِ دیگرکُش نهفته دارد. هیچ‌کس مباد برای تو، الّا من‌. ناگفتهٔ‌ زن به مردی که می‌ستاید، چنین است. هیچ‌کس، به جز من.


سلوک | محمود دولت آبادی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۰
سارا

2

خستگی از توی چشم هاش تُتُق می کشید، هزارها سال بود که پیکر نیمه جانش را با خود روی زمین می کشید و می برد هر جا که بشود نشانه ای، کورسویی، تتمّه ای یافت از حضوری سبز که بتوان کنارش یک خواب آرام داشت. همه ی آن چه توی دست هاش می آمد، اما، سیاهی سنگریزه هایی بود که از روحش پرتاب میشد. بارها تلاش کرده بود، بارها پلک هاش را باز و بسته کرده بود که نشانی از مهتاب در آن سیاهه ی بی انتها بیابد. هر بار، ولی فقط گره ای به پیشانی اش اضافه شده بود.
چشم هاش درد میکرد، توی چشم هاش خستگی و عمق و رنج هزار ساله ای معلق بود، اگرچه، هنوز بعد از هزار سال سیاهی، پرتوی از درخشش اش کم نشده بود ..

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۸
سارا