ویسپر

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

دو روز قبل جایی خواندم که "امروز سالروز خودکشی غزاله علیزاده، نویسنده‌ی ایرانی‌ست. وی در بیست و هفت سال قبل، چنین روزی، خود را حلق‌آویز کرد." نامش را گوگل کردم و با یادداشت خودکشی‌اش مواجه شدم. بارها خواندمش. کلماتش بسیار ساده بودند و گیرا ... و بیش از حد آشنا. دو روز تمام ذهنم مشغول این یادداشت بود و هیچ نمی‌توانم بنویسم جز اینکه خستگی واژه‌هایش را، هجا به هجای ناامیدی‌اش را و ژرفای تنهایی‌اش را بسیار فهمیده‌ام.


«آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز: رسیدگی به نوشته­ های ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار می­کنم. ساعت یک و نیم است. خسته­ ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی­گویم بسوزانید. از هیچ­کس متنفر نیستم. برای دوست داشتن نوشته­ ام. نمی­خواهم، تنها و خسته­ ام برای همین می­ روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه­ ای تاریک. من غلام خانه­ های روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی می­ کنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام می­ گذارم. بانوی رمان بانوی عطوفت و یک بهنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.»


پس از خواندن این یادداشت کنجکاو شدم و یادداشت خودکشی بسیاری از افراد مشهور را خواندم و جمله‌ای در یادداشت ویرجینیا وولف، نویسنده‌ی انگلیسی در ذهنم ماند، "همه چیز به جز اطمینانِ خوب بودنِ تو مرا ترک کرده است."


Dearest,

I feel certain I am going mad again. I feel we can't go through another of those terrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So I am doing what seems the best thing to do. You have given me the greatest possible happiness. You have been in every way all that anyone could be. I don't think two people could have been happier till this terrible disease came. I can't fight any longer. I know that I am spoiling your life, that without me you could work. And you will I know. You see I can't even write this properly. I can't read. What I want to say is I owe all the happiness of my life to you. You have been entirely patient with me and incredibly good. I want to say that - everybody knows it. If anybody could have saved me it would have been you. Everything has gone from me but the certainty of your goodness. I can't go on spoiling your life any longer.

I don't think two people could have been happier than we have been.


با این حال عقیده‌ام این است که شاعرانه‌ترین دلیل خودکشی را لنگستن هیوز آمریکایی نوشته، اگر چه خود او بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفته.


The calm,
Cool face of the river
Asked me for a kiss.


۲ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۰۱
سارا

یه جمله هم سید محمد مرکبیان نوشته بود که: "لطفاً تو بدان این خالیِ جاری در من خون‌بهای سالهای جوانیِ من است."

همین.

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۰
سارا

نام ویسپر ایده‌ای بود از دوستانی قدیمی برای کاری گروهی که جایش را به نامی دیگر داد و حالا انتخاب شد برای خانه‌ی کوچک من.


پی‌نوشت: آرشیو وبلاگ قبلی‌ام با تاریخ و ساعت پست شدن به اینجا اضافه شده.

۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۴
سارا


بانوی سرخ‌پوشی را می‌شناسم که سال‌ها - بیست سی سال - هر روز در میدان فردوسی تهران پرسه می‌زد. بانویی که یاقوت صدایش می‌زدند و خودش هم این نام را دوست داشت.
می‌گفتند با معشوق‌ش سر ساعتی مشخص قرار داشته و پسر از او خواسته برای اینکه در هیاهوی خیابان فردوسی راحت او را بشناسد لباسی سرخ بپوشد. دختر به سر قرار می‌رود و پسر نمی‌رود. از آن روز به بعد تا سال‌های سال یاقوت هر روز با ظاهری سراپا سرخ - پیراهن سرخ، کفش سرخ، جوراب سرخ، بقچه‌ای سرخ و بعد از انقلاب با روسری سرخ به خیابان فردوسی می‌آمده به انتظار دلدار. می‌گفتند حتی بند ساعتش هم سرخ بوده و گاهی هم یک شاخه‌گل در دستش می‌گرفته. بچه‌ها و رهگذران او را دیوانه می‌نامیدند، آزار و اذیت‌ش می‌کردند و به طرف‌ش سنگ پرتاب می‌کردند اما مغازه‌داران اطراف به او کمک می‌کردند. می‌گفتند هیچ حرفی نمی‌زد، کاری به کار کسی نداشت و هیچ‌گاه با کسی درد دل نمی‌کرد. فقط به چهره‌‌ی کسانی که می‌گذشتند نگاه می‌کرد که شاید یکی‌شان معشوق باشد.
مسعود بهنود با او مصاحبه‌ای کرده، می‌گوید نامم یاقوت است و پنجاه ساله‌ام. بهنود می‌پرسد یاقوت خانوم می‌گن که شما عاشق هستید؟ می‌گوید نه بابا عاشق نیستم‌. الان دیگه این حرف‌ها عیبه برای من. می‌پرسد از روز اول شما منتظر کسی نبودید؟ می‌گوید نه، این حرف‌ها دروغه. صدایش می‌گوید این‌ حرف‌ها دروغه اما لرزش صدایش خبر از حالی دیگر دارد.
می‌گویند از سال ۶۰ یا ۶۱ به بعد دیگر کسی یاقوت را ندیده. یک روز نیامده و دیگر هم نیامده ...
محمدرضا سپانلو درباره‌ی او می‌نویسد: «بدان سرخ‌پوشی بیندیش که عمری مرتب به سروقت میعاد می‌رفت و معشوق او را چنان کاشت که اکنون درختی‌ست برگ و برش سرخ».
کاش کسی باشد و بگوید که قصه‌ی یاقوت افسانه است یا واقعیت، که عشق افسانه است یا واقعیت.

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۲
سارا