ویسپر

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

زری معصومانه پرسید: « شما می گویید من دیوانه نشده ام. »
دکتر عبداله خان گفت: « بهیچ وجه. »
زری باز پرسید: « دیوانه هم نمی شوم؟ »
دکتر عبداله خان گفت: « قول می دهم نشوی. »
چشم در چشم زری دوخت و با صدای نوازشگری ادامه داد: « اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه کنش کنی. گاهی هم ارثی است. »
زری پرسید: « سرطان؟ »
دکتر گفت: « نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلیها دارند. گفتم که مسری است. »
باز دست زری را در دست گرفت و پیامبرانه افزود: « من دیگر آفتاب لب بامم، اما از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوهها را جابجا کند. می تواند آبها را بخشکاند. می تواند چرخ و فلک را بهم بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی ... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی رسد، بشرطی که اراده و وقوف داشته باشد. »


سووشون | سیمین دانشور

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۹
سارا

6

فصل دوم « به سوی فانوس دریایی » ویرجینیا وولف را نیمه کاره رها کرد و کتاب را برعکس گذاشت روی میز. برگه های یادداشت را کمی سر و سامان داد و طبق عادت خواست شروع کند به نوشتن وقایع روزی که گذشت. قرص کامل ماه از لابلای پنجره پیدا بود، دستش به نوشتن نمیرفت. سفر کرده بود به آن سالهایی که عکس ماه دقیقا وسط حوض خانه ی آقاجان می افتاد. اکثر روزها هم برگ های درخت بید پیراهن ماه را تزئین می کردند.
یاد دوچرخه ی گوشه حیاط افتاد که مال جوانی های آقاجان بود. یک بار تعریف کرده بود که با همین دوچرخه عصرها میرفت خیاط خانه دنبال مامانی و با صدای خجالت زده اش میگفت گلبهار خانم اگر وسایلتان سنگین است بگید تا من برایتان بیاورم. مامانی هم انگار هر روز چشم غره ای میزد، زیر لب ایشی میگفت و چادرش را به دندان می گرفت و راه می افتاد. اما هیچوقت موفق نمیشد موج موهاش را زیر چادر هدایت کند و همیشه چند دسته اش میریخت بیرون. همین آبشارها بود که هوش از سر آقاجان برده بود. وقتی آقاجان این داستانها را تعریف میکرد هم مامانی با شرم و حیای دخترانه اش چشم غره ای به او میزد و در حالی که زبانش را گاز میگرفت میگفت بس کن مرد.
به فکرش رسید که از عشق آقاجان به مامانی بنویسد، از اینکه بعد از سیزده سال که مامانی به رحمت خدا رفته بود، هر پنجشنبه کفش های آقاجان جلوی در جفت بود که برود گلبهارش را ببیند و حرف های این هفته را برایش بگوید. آقاجان بعد از مامانی همیشه لباس های تیره میپوشید. میگفت گلبهار من که رفت دیگر زمستان عمر من هم دارد کم کم سر می آید. کم کم من هم میرسم به گلبهار و آنوقت با هم لباس بهار تنمان میکنیم ..

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۳
سارا