زن سرخپوش خیابان فردوسی
بانوی
سرخپوشی را میشناسم که سالها - بیست سی سال - هر روز در میدان فردوسی
تهران پرسه میزد. بانویی که یاقوت صدایش میزدند و خودش هم این نام را
دوست داشت.
میگفتند با معشوقش سر ساعتی مشخص قرار داشته و پسر از او
خواسته برای اینکه در هیاهوی خیابان فردوسی راحت او را بشناسد لباسی سرخ
بپوشد. دختر به سر قرار میرود و پسر نمیرود. از آن روز به بعد تا سالهای
سال یاقوت هر روز با ظاهری سراپا سرخ - پیراهن سرخ، کفش سرخ، جوراب سرخ،
بقچهای سرخ و بعد از انقلاب با روسری سرخ به خیابان فردوسی میآمده به
انتظار دلدار. میگفتند حتی بند ساعتش هم سرخ بوده و گاهی هم یک شاخهگل در
دستش میگرفته. بچهها و رهگذران او را دیوانه مینامیدند، آزار و اذیتش
میکردند و به طرفش سنگ پرتاب میکردند اما مغازهداران اطراف به او کمک
میکردند. میگفتند هیچ حرفی نمیزد، کاری به کار کسی نداشت و هیچگاه با
کسی درد دل نمیکرد. فقط به چهرهی کسانی که میگذشتند نگاه میکرد که
شاید یکیشان معشوق باشد.
مسعود بهنود با او مصاحبهای کرده، میگوید
نامم یاقوت است و پنجاه سالهام. بهنود میپرسد یاقوت خانوم میگن که شما
عاشق هستید؟ میگوید نه بابا عاشق نیستم. الان دیگه این حرفها عیبه برای
من. میپرسد از روز اول شما منتظر کسی نبودید؟ میگوید نه، این حرفها
دروغه. صدایش میگوید این حرفها دروغه اما لرزش صدایش خبر از حالی دیگر
دارد.
میگویند از سال ۶۰ یا ۶۱ به بعد دیگر کسی یاقوت را ندیده. یک روز نیامده و دیگر هم نیامده ...
محمدرضا
سپانلو دربارهی او مینویسد: «بدان سرخپوشی بیندیش که عمری مرتب به
سروقت میعاد میرفت و معشوق او را چنان کاشت که اکنون درختیست برگ و برش
سرخ».
کاش کسی باشد و بگوید که قصهی یاقوت افسانه است یا واقعیت، که عشق افسانه است یا واقعیت.