2
چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۸ ب.ظ
خستگی
از توی چشم هاش تُتُق می کشید، هزارها سال بود که پیکر نیمه جانش را با
خود روی زمین می کشید و می برد هر جا که بشود نشانه ای، کورسویی، تتمّه ای
یافت از حضوری سبز که بتوان کنارش یک خواب آرام داشت. همه ی آن چه توی دست
هاش می آمد، اما، سیاهی سنگریزه هایی بود که از روحش پرتاب میشد. بارها
تلاش کرده بود، بارها پلک هاش را باز و بسته کرده بود که نشانی از مهتاب در
آن سیاهه ی بی انتها بیابد. هر بار، ولی فقط گره ای به پیشانی اش اضافه
شده بود.
چشم هاش درد میکرد، توی چشم هاش خستگی و عمق و رنج هزار ساله
ای معلق بود، اگرچه، هنوز بعد از هزار سال سیاهی، پرتوی از درخشش اش کم
نشده بود ..
۹۵/۰۶/۰۳