۳۹
سر و صداهای مادر و کودک همسایه دیوار به دیوار عصبیام کرده. آنطور که موزیک ملایم فرانک سیناترا هم کارگر نمیشود. چشمانم را چند ثانیهای بسته نگاه میدارم و برای چند صدمین بار سعی میکنم این حد از آسیبدیدگی چشمها در بیست و پنجسالگی را انکار کنم. پسر همسایه از این سر تا آن سر خانه میدود. شافل رسیده به لئونارد کوهن، صدا را زیادتر میکنم اما پسر دیوانهوارتر میدود. ذهن تروماتیکم شروع میکند به تصور و شبیهسازی حوادث. برخورد اتومبیلی با یک عابر. و دویدن هیستریک شخصی که در نزدیکی بوده و عابر را میشناخته. لابد در خوابهای کودکیام، زمانی، با صدای بلند قدمهای شخصی عظیمالجثه از خواب پریدهام. تقریبا بیست و چهار ساعت بعد از حادثه، انگار تازه فهمیده باشم دقیقا چه اتفاقی افتاد. اگر صدم ثانیهای دیرتر به حدیثه میگفتم مواظب باش، اگر حدیثه در دم پایش به روی ترمز نمیرفت و اگر رانندهی کامیون در لحظهی آخر فرمان را کج نمیکرد، لابد حالا یکی از هزاران شطحخوانی ذهنم به واقعیت پیوسته بود. خستهتر از آنم که به انسجام معنایی آنچه مینویسم بیندیشم، یادم میآید سر کلاس توضیح داده بودم که چطور ذهن مریضم فجایع را پیشبینی میکند، اگر لحظهی آخر رانندهی کامیون راهش را کج نمیکرد... همسایهها انگار ساکت شدهاند. پلکم میپرد. به پدرام پیام دادهام که خبر تازهای از وضعیت هارد نشد؟ و سعی میکنم اندک امیدم را برای قابل ریکاور بودن اطلاعاتم حفظ کنم. سعی میکنم تا لحظهی آخر که جواب را بگوید خودم را رها شده در تاریکی، بی نور و بینشان، تصور نکنم. نوبت به پارس سگ همسایه رسیده. پایاننامهام خوب پیش نمیرود. اضطراب بیش از حد، در درست فکر کردن و درست خواندنم اختلال ایجاد کرده. دوری از دانشگاه هم مزید بر علت شده. ذهنم فلشفوروارد زدن به سالهای آینده را آغاز میکند و من غم ندیدن روزهایی بهتر را برای که باز بگویم؟ سر و صداها باری دیگر آرام گرفتهاند و محسن نامجو در گوشم میخواند ای ساربان کجا میروی... دلم میخواهد فکر کنم صدقهانداختن ماجرای دیروز را کمی تعدیل میکند. نمیدانم. هیچ نمیدانم. از داستانهایم حتی یادم رفته بود بکآپ بگیرم. تکنولوژی چه فجایعی در زندگی آدمی به بار میآورد. تقریبا تمامی کلمات را بار اول اشتباه تایپ میکنم و دوباره مینویسم. و این یعنی پلکهایم بر هم نهاده شدن را طلب میکنند. فقط کاش آن دم که چشمهایم بسته شد دیگر صدای قدمهای شخصی عظیمالجثه را نشنوم. صدا، صدا، صداهای بلند، پای ثابت کابوسهای من از کودکی تا به حال حاضر. راستش دلیلش را هم خیلی وقت است که فهمیدهام.