سلوک
در باور
عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ امّا زن ... زن حقیقت عشق
را زود تشخیص میدهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه در میآورد از آن است
که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق میطلبد، جان تو را. به این
طبیعت زن اندیشه کرده است قیس، بسیار، بسیار. سخن میگوید و نمیگوید.
میگوید تا نگوید، تا پنهان کند چیزی را در اندوه گفتههایش. و سخن
نمیگوید تا گفته باشد نکتهٔ ناگفتهاش را که اگر بر زبان بیاورد، یقین
دارد محال به نظر خواهد رسید. پس فقط بُق میکند و خاموش میماند. امّا در
نهان میگوید دوستم بدار! دوستش میداری. میگوید نه، خیلی دوستم بدار!
خیلی دوستش میداری. امّا این کافی نیست. میگوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم
بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش میداری. امّا نه! ناگفته میگوید جانت را
میخواهم؛ برایم بمیر! سر میگذاری و برایش میمیری. جخ شیون میکند و به
فغان درمیآید، کنار افتادهٔ تو زانو میزند، سرت را میان دستها بر زانو
میگیرد و نعره میزند که نمیخواستم بمیری، نمیخواستم. برخیز، برخیز و
برایم بمیر! دم که برمیآوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس میکند،
بارقهٔ امید در چشمانش میدرخشد که باز هم، بار دیگر تو هستی تو زندهای تا
برایش بمیری. برای او فقط نمردم من، زیرا اگر برایش مرده بودم، خود را از
حس و عاطفه و دیدارش محروم میکردم و این قابل تحمل نبود برایم. در سیما
چه مهربان است عشق و در سیرت چه خشمخوار. کمتر زنی می*توان سراغ کرد که در
ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش میدارد، مرتکب جنایت نشده باشد. آری
... عشق در پشت سیمای درخشانش یک غولِ دیگرکُش نهفته دارد. هیچکس مباد
برای تو، الّا من. ناگفتهٔ زن به مردی که میستاید، چنین است. هیچکس، به
جز من. سلوک | محمود دولت آبادی