خشم و هیاهو
این قسمت breaking bad را با نهایت کمحوصلگی تماشا کردم. مصرانه چشمانم را باز نگه داشتهام که چند خطی اینجا بنویسم و بعد بخوابم. روزها امتناع از میل به نوشتن - به هر دلیلی - مرا به اینجا رساند که بعد از هفتهی ترسناکی که گذراندم از روزی که نسبتاً خوب گذشت بنویسم. نفهمیدم بیقراری و بیطاقتی ایام از چه بود. هورمون؟ قرنطینه؟ یا آدمها در این روزها واقعا قساوت به خرج میدادند؟ نمیدانم. فقط امیدوارم آن سردردهای مرگآور، اشکهای قبل خواب و مشاجرات ذهنی حداقل برای مدتی آرام گرفته باشند. امروز صبح که بیدار شدم چند ورق از رمان beloved تونی موریسون را خواندم. عصر بعد از چهل و اندی روز از خانه و شهر زدیم بیرون. گلدانهای مامان در حیاط خانه ویلایی را نشمردهام اما به گمانم هشتاد نود تایی میشوند. یک به یک گلدانها را آب دادم، آهنگی گذاشتم و چند دقیقه در حیاط رقصیدم و فیلمش را برای دوستانم فرستادم. شب که برگشتم دیدن کنسرت آنلاین رضا یزدانی روزم را تکمیل کرد. حالا سرم به شدت روزهای گذشته درد نمیکند، چند دقیقه بیشتر به خوابم نمانده اما هیچ بغضی راه گلویم را نگرفته و نسبت به هیچکس خشمی ندارم. صبح را کمی دیرتر بیدار خواهم شد، اگر یادم بماند اپیزود پنجم پادکست چیروک را گوش خواهم داد و سپس مثل یک روز عادی شروع میکنم به درس خواندن. انگار نه قرنطینهای هست، نه کرونایی، و نه طوفانی که حالا آرامش پیش از آن باشد.