43
دنبال ایمیلهایم میگشتم که کلیکی اشتباه مرا به این صفحه رساند. چند پست اخیر را خواندم. با خودم گفتم چه خوب که همینها را نوشتم. اقلکم یادم میآید آن روزها را - هرچه که بود - برای خودم گذراندم. از زمانی که هفتههاست برای دیگران میگذرد، در عذابم. از روزی که سپیدی نزده شب میشود، گلهمندم. کمتر ورزش میکنم، کمتر میخوانم، و کمتر فیلم میبینم. راستش از تعلقاتی که چند وقتیست ایجاد شده هم دل خوشی ندارم. از فکر کردن و تلاش برای تغییر چیزی که عوض نمیشود، خستهام و از مشکلات غیر قابل پیشبینی، فراری. ساعتها با خانواده حرف میزنم و نتیجهای نمیبینم. کمکم درگیر کار میشوم و میدانم الان زمانش نیست. اما تاب خانه ماندن را ندارم. انگیزهی پایاننامه نوشتن هم دیگر ندارم راستش. دنیا واقعیتر است از آنچه که دوست میداشتهام. از نوستالژی بیزارم و پذیرفتهام راهی برای بازگرداندن روزهای شاد - لااقل آنطور که میپنداشتم - نیست. فیالحال تلاشم این است به امکان وجودِ چیزی بهتر از آنچه که هست، فکر نکنم تا ناامیدیام بیشتر از این نشود. تلخ نیستم اما از خوشپنداری هم چیزی عایدم نشده. اینها را مینویسم، نه فقط برای یک کلیک اشتباه، که برای روزی که بخوانمش و بدانم که دیگر خبری از پریشانحالی، بیقراری و نگرانی این روزهای خانه نیست.