45
چند روز قبل خیلی اتفاقی پرنیان برایم پوستری فرستاد با این مضمون که دکتر برکت در افتتاحیهی کافهای سخنرانی دارد. از خوششانسی کافه نزدیک خانه بود و کار مهمی نداشتم. رفتم و دلچرکین از روزهایی که میگذشت تنها روی یکی از صندلیهای ردیف آخر نشستم. به میزان دلتنگیام واقف بودم اما آنی که دکتر برکت لب به سخن گشود دریافتم در این یک سال اخیر بیشتر از همه چه چیز را در زندگیام کم داشتهام. از توازن بین رویا و واقعیت برای زیباتر زیستن میگفت و من رویا را گم کرده بودم. میگفت سالهاست از دانشگاه ناامید است و من دلم پر زده بود برای ساعتساعت جلساتمان که از بکت، بورخس، هدایت، شعر، داستان و زندگی حرف میزدیم. وقتی سرش خلوتتر شد نزدیکش رفتم و قبل از این که بگویم چه اندازه دلتنگش بودهام خودش گفت دلم خیلی برای تو تنگ شده و خیلی به تو فکر میکنم. این که بگویم همین تکجمله نه فقط شبم را، که کل هفتهام را ساخت عین واقعیت است. ما در ساعاتی که در کلاس میگذراندیم سخت دلمشغول ادبیات و زیستن بودیم، قدر لحظهلحظهاش را میدانستم و تا جایی که در توانم بود استفاده کردم. اما حالا که قریب به یک سال گذشته در نقطه نقطهی هر چالش و گرهای که در زندگیام پیش آمده رجوع کردهام به آن زمان و ارزش متر و معیاری که این شخص بیمنت به من بخشیده را بیشتر میدانم. فرقی نمیکند چه یک سال بگذرد، چه ده سال، من بخش زیادی از آرامش ذهنی و زندگیام را مدیون دکتر برکت هستم. از آن شب چند روزی گذشته، احساس امنیت خاطر بیشتری میکنم، جدیتر و مشتاقتر روی پایاننامهام کار میکنم و همهی اینها شاید تنها به خاطر همان یک جمله است. به این فکر میکنم که شاید گاهی از مسیرم منحرف شوم یا احساس دلزدگی کنم، اما مهم این است که اکثر مواقع میدانم چه چیز درست است و البته آنچه که دکتر برکت در من دیده برایم بسیار ارزشمند، قابل احترام و قابل پیگیریست. یادم باشد از این به بعد بیشتر بهاش بگویم چقدر دلتنگش هستم و تا چه اندازه دوستش دارم.