ویسپر

6

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ق.ظ

فصل دوم « به سوی فانوس دریایی » ویرجینیا وولف را نیمه کاره رها کرد و کتاب را برعکس گذاشت روی میز. برگه های یادداشت را کمی سر و سامان داد و طبق عادت خواست شروع کند به نوشتن وقایع روزی که گذشت. قرص کامل ماه از لابلای پنجره پیدا بود، دستش به نوشتن نمیرفت. سفر کرده بود به آن سالهایی که عکس ماه دقیقا وسط حوض خانه ی آقاجان می افتاد. اکثر روزها هم برگ های درخت بید پیراهن ماه را تزئین می کردند.
یاد دوچرخه ی گوشه حیاط افتاد که مال جوانی های آقاجان بود. یک بار تعریف کرده بود که با همین دوچرخه عصرها میرفت خیاط خانه دنبال مامانی و با صدای خجالت زده اش میگفت گلبهار خانم اگر وسایلتان سنگین است بگید تا من برایتان بیاورم. مامانی هم انگار هر روز چشم غره ای میزد، زیر لب ایشی میگفت و چادرش را به دندان می گرفت و راه می افتاد. اما هیچوقت موفق نمیشد موج موهاش را زیر چادر هدایت کند و همیشه چند دسته اش میریخت بیرون. همین آبشارها بود که هوش از سر آقاجان برده بود. وقتی آقاجان این داستانها را تعریف میکرد هم مامانی با شرم و حیای دخترانه اش چشم غره ای به او میزد و در حالی که زبانش را گاز میگرفت میگفت بس کن مرد.
به فکرش رسید که از عشق آقاجان به مامانی بنویسد، از اینکه بعد از سیزده سال که مامانی به رحمت خدا رفته بود، هر پنجشنبه کفش های آقاجان جلوی در جفت بود که برود گلبهارش را ببیند و حرف های این هفته را برایش بگوید. آقاجان بعد از مامانی همیشه لباس های تیره میپوشید. میگفت گلبهار من که رفت دیگر زمستان عمر من هم دارد کم کم سر می آید. کم کم من هم میرسم به گلبهار و آنوقت با هم لباس بهار تنمان میکنیم ..

۹۵/۰۸/۰۲
سارا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی