من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمدهام از همه چیز،
بگذارید هواری بزنم.
ساعات اول را در بهت و حیرت محض گذراندم. توییتها، خبرها، تسلیتها و نفرینها را یک به یک خواندم و هزار خنجر غم در قلبم فرو نشست. خودم اما لال شده بودم. حالا اشکهایم را ریختهام و سکوت مرگبار حاکم بر خانه کلافهام کرده. آمدم شعری از شاملو بنویسم، آمدم خطی از براهنی، از رولان بارت، از اوون ویلسون بنویسم اما ننوشتم. که این واقعیت عریان را کی توان به قلم شعر و نثر در آورد؟ صورت شادان پونه، صدای پدر راستین، چشمان کاربر توییتری که سه روز پیش نوشته بود "پیشبینی میکردم دم رفتنم جنگ بشه" یک به یک از جلوی چشمانم میگذرند. شرم باد بر خاکی که زیر سنگینی آن کفشهای قرمز خم نمیشود، شرم باد بر دیواری که از سرخی خونهای شتک زده فرو نمیریزد، شرم باد بر شما که از داغ این اندوه نمیمیرید، که در پستو پناه نمیگیرید و درب را تا ابد به روی خودتان قفل نمیکنید که جان صدها و هزارها انسان بیگناه را گرفتهاید. جان از ما گرفتید، خاک از ما ربودید و هیچ باقی نگذاشتید جز رنج سالیان. نفرین باد بر این عصر سیاه، نفرین باد بر تاریخی که شما رقم زدید.
Then she had borrowed Mary Valevsky's fountain pen and added: "Cette examain est finie ainsi que ma vie. Adieu, jeunes filles! Please, Monsieur le Professeur, contact ma soeur and tell her that Death was not better than D minus, but definitely better than Life minus D."
The Vane Sisters - Vladimir Nabakov
اگر مردم مرا با یک خودکار خاک کنند که در حسرت نوشتن یک مطلب خوب خواهم مرد.
غلامحسین ساعدی
۲۴ دی ۱۳۱۴ - ۲ آذر ۱۳۶۴
اگر اشتباه نکرده باشم وارد هفتمین روز از قطعی سراسری اینترنت شدهایم. سعی میکنم کارهایم را با همین سایتهای ایرانی راه بیندازم. بیش از آن که ناراحت باشم خشمگینم. خشمگینم و ناامید. راستش مدتهاست که به خودم وعدههای سر خرمن نمیدهم که چیزی درست میشود. اگر تمایلات کمالگرایانهام را در این مبحث به حالت تعلیق در آورم راحتترم. به این فکر میکنم که در نقص هم میتوان به کمال رسید.
روزها و هفتههای خوبی را نمیگذرانم. خستهام. روزشماری میکنم کلاسهایم زودتر تمام شوند اما هیچ برنامهی روشنی برای بعدش ندارم. کلاس نویسندگیام خوب پیش نمیرود. نمینویسم. پروپوزالم هم همینطور. از خودم کلافهام. مدام یاد توییت هاجر میافتم که نوشته بود به تراپیست اعتقاد ندارم، دلم حاجخانم رو میخواد که ازش بپرسم چرا من دیگه تحمل خودم رو ندارم مامان؟ تحمل ادا و اصولهای خودم را ندارم. تحمل این همه پرسش بیپاسخ مانده را ندارم. همه چیز سر جایش است و هیچ چیز سر جایش نیست. و دقیقا به همین خاطر از چیزی لذت نمیبرم. اعتماد به نفسم را تا حدی از دست دادهام و غمگینم. نمیدانم این روزها کی تمام میشوند یا اصلا تمام میشوند یا نه. به حرف استاد فکر میکنم که میگفت سعی کنید به ستوه بیاید بچهها. الکی خودتون رو آروم نکنید. خودم را آرام نمیکنم اما آمدم فقط همین را بگویم که خستهام و دلم خستگی در کردن نمیخواهد. چشمهایم باز است و همینطور خستهوار پیش میروم و جملههای بکت در انتهای رمان ننامیدنی را به یاد میآورم که میگفت باید ادامه دهی، نمیتوانم ادامه دهم، ادامه میدهم.
آمده بودم اینجا تا از تنها راه باقیمانده برای ارتباط استفاده کنم و از این روزهای بیمار بنویسم. اما خستهتر از آنم که ادامه دهم. شاید روزی با خواندن همین چند سطر حال این ایام برایم تداعی شد و یادم آمد که برای چه این جملهها اینقدر عقیم ماندند.
از رشتهی تحصیلیام بارها اینجا و آنجا نوشتهام. از اینکه ادبیات انتخاب من نیست، ضرورتِ زیستن من است. خوشبختی سالهای اخیر زندگی من این بوده که در جمعهای درستِ ادبی قدم گذاشتهام. با اهالیِ درست ادبیات معاشرت کردهام. و قاعدتا ادبیات را به درستی خواندهام. امروز سر کلاس دکتر برکت از زبان خودم شنیدم که میگفت گاهی متنی را بارها و بارها میخوانم و تنها پاسخم سکوت است. نه این که درست نخوانده باشم. نه این که درست نفهمیده باشم. دست بر قضا آنقدر در خواندن پیش میروم که متن به نوعی در من عجین و کلام عقیم میشود. گاهی در مواجهه با یک شعر، یک شرح، یا یک داستان هیچ در دست ندارم جز قطرهای اشک. و زیباترین لحظهی رشتهام برای من اینجاست. کشنده هست. محنتبار هست. اما زیباست. و زندگی چیست جز همین لحظهی پر از تضاد؟ چیست جز پی معنا گشتن در بستری از نامعنا؟ ادبیات، عین زندگیِ من است.
باری، همهی این حرفها چیزی نیست جز تکرار هر آنچه پیش از این گفتهام. در واقع آمدم خیلی ساده و راستانگارانه از نعمتی بنویسم به نام ادبیات انگلیسی دانشگاه گیلان. آمدم بنویسم حالا پس از شش سال میدانم که این آخرین ترم و آخرین فرصت است برای نفس کشیدن در این هوا. آمدم از ترسم بنویسم، از احساس بیخانگی و عدم تعلقی که یقین دارم به زودی به سراغم خواهد آمد. از اینکه احساس کودکی را دارم که میداند مادرش به زودی دستش را در شلوغی رها خواهد کرد. دانشگاه گیلان خانهی من است، خانهای که فردا هنوز هست اما خانهی من نیست. صندلیای که تا سالها در گوشهی ردیف اول کلاس شمارهی ده هست اما جایگاه من نیست. صحبتهایی که دغدغهی من هست، اما از زبان من نیست.
هیچکدامِ اینها از آنِ من نیست، بجز یک چیز که متعلق به خودِ من است. لذتِ آشنایی با آدمهای بینظیری که شیرینترین سالهای عمرم به یادگیری از آنها و یا رفاقت با آنها گذشته. سعدی در مصرعی از غزلهایش میگوید «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود،» اما اجازه بدهید من بگویم که در این سالها من خود به چشم خویشتن دیدم که جان میگیرم. بلوغ فکری من، اگر که پایی گرفته باشد، این پا گرفتن قطعا در همین سالها رخ داده.
پیشتر، از خانهای گفتم که فردا دیگر متعلق به من نیست و اگر چه چیزی حلاوتبخشِ این حقیقت غمین نیست اما آمدم این را بگویم که خانهی من قلبیست که برای این فضا، این تعلق خاطر و این آدمها میتپد، چرا که اطمینان دارم زمان ناتوان است از آن که هر خدشهای بر این حقیقت متقن وارد آورد که هر آنچه امروز از من هویداست، تاثیری ژرف پذیرفته از تعامل با آدمهایی فراموشناشدنی که در دانشگاه گیلان شناختهام. حال که سخن از سعدی به میان آمد، بگذارید بیتی دیگر از او پایانبخش زیادهگوییهایم باشد: «گر به صد منزل خطا افتد میان ما و دوست، همچنانش در میان جان شیرین منزل است.»