پیش از این محمود دولتآبادی را به «سلوک»ش شناخته بودم. دومین روز ماه بهمن بود که خواندن جای خالی سلوچ را شروع کردم و آخ که همان صفحات اول گفتم مرگان چقدر آشناست. به دوستم گفته بودم زنیّتی در مرگان هست که نه فقط در من، که برای همه ی زنان باید آشنا باشد. یا دست کم – هر زنی که به جد و به جهد و شاید به جبر، قامت زندگی را میباید که استوار نگاه دارد. دولتآبادی جایی در کتاب گفته بود که « آدم درد را از یاد می بَرد، اما خطر نزول درد را هرگز » و چیزی در من به خوبی این را از دیرباز دریافته بود که میتوان بارها تنها به تصور مرگ، مُرد. مرگانی در من میخروشید، در من میغُرید و در آخر به گوشهای پناه برده؛ میگریست. به نام هر مادری. هر زنی. هر در انتظار سُلوچ نشستهای و به نام هر درماندهای. هاجری در من میگریست به بیمآلودترین زنجمورههای هر دختر سیزده سالهای و به مبهمترین حس هر نوجوان سیزده سالهای که در عین کودکی، به انتظار کودک خود مینشیند.
محمود دولتآبادی را بیشتر از هر زمانی در تک تک صفحهها، سطرها و کلمههای این کتاب میستودم. این مرد ِ بزرگ را به خاطر شناخت عمیق و دقیقش از ژرفای پیچیدگیهای روح ِ یک زن میستایم و بیشتر از هر زمانی مشتاقم به خواندنِ بیشتر قلم ِاین نویسنده ی پیر- از جمله «کلیدر»ش.