ویسپر

پیش از این محمود دولت‌آبادی را به «سلوک»‌ش شناخته بودم. دومین روز ماه بهمن بود که خواندن جای خالی سلوچ را شروع کردم و آخ که همان صفحات اول گفتم مرگان چقدر آشناست. به دوستم گفته بودم زنیّتی در مرگان هست که نه فقط در من، که برای همه ی زنان باید آشنا باشد. یا دست کم – هر زنی که به جد و به جهد و شاید به جبر، قامت زندگی را می‌باید که استوار نگاه دارد. دولت‌آبادی جایی در کتاب گفته بود که « آدم درد را از یاد می بَرد، اما خطر نزول درد را هرگز » و چیزی در من به خوبی این را از دیرباز دریافته بود که می‌توان بارها تنها به تصور مرگ، مُرد. مرگانی در من می‌خروشید، در من می‌غُرید و در آخر به گوشه‌ای پناه برده؛ می‌گریست. به نام هر مادری. هر زنی. هر در انتظار سُلوچ نشسته‌ای و به نام هر درمانده‌ای. هاجری در من می‌گریست به بیم‌آلودترین زنجموره‌های هر دختر سیزده ساله‌ای و به مبهم‌ترین حس هر نوجوان سیزده ساله‌ای که در عین کودکی، به انتظار کودک خود می‌نشیند.

محمود دولت‌آبادی را بیشتر از هر زمانی در تک تک صفحه‌ها، سطرها و کلمه‌های این کتاب می‌ستودم. این مرد ِ بزرگ را به خاطر شناخت عمیق و دقیقش از ژرفای پیچیدگی‌های روح ِ یک زن می‌ستایم و بیشتر از هر زمانی مشتاقم به خواندنِ بیشتر قلم ِاین نویسنده ی پیر- از جمله «کلیدر»‌ش.

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
سارا

زری معصومانه پرسید: « شما می گویید من دیوانه نشده ام. »
دکتر عبداله خان گفت: « بهیچ وجه. »
زری باز پرسید: « دیوانه هم نمی شوم؟ »
دکتر عبداله خان گفت: « قول می دهم نشوی. »
چشم در چشم زری دوخت و با صدای نوازشگری ادامه داد: « اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه کنش کنی. گاهی هم ارثی است. »
زری پرسید: « سرطان؟ »
دکتر گفت: « نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلیها دارند. گفتم که مسری است. »
باز دست زری را در دست گرفت و پیامبرانه افزود: « من دیگر آفتاب لب بامم، اما از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوهها را جابجا کند. می تواند آبها را بخشکاند. می تواند چرخ و فلک را بهم بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی ... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی رسد، بشرطی که اراده و وقوف داشته باشد. »


سووشون | سیمین دانشور

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۹
سارا

6

فصل دوم « به سوی فانوس دریایی » ویرجینیا وولف را نیمه کاره رها کرد و کتاب را برعکس گذاشت روی میز. برگه های یادداشت را کمی سر و سامان داد و طبق عادت خواست شروع کند به نوشتن وقایع روزی که گذشت. قرص کامل ماه از لابلای پنجره پیدا بود، دستش به نوشتن نمیرفت. سفر کرده بود به آن سالهایی که عکس ماه دقیقا وسط حوض خانه ی آقاجان می افتاد. اکثر روزها هم برگ های درخت بید پیراهن ماه را تزئین می کردند.
یاد دوچرخه ی گوشه حیاط افتاد که مال جوانی های آقاجان بود. یک بار تعریف کرده بود که با همین دوچرخه عصرها میرفت خیاط خانه دنبال مامانی و با صدای خجالت زده اش میگفت گلبهار خانم اگر وسایلتان سنگین است بگید تا من برایتان بیاورم. مامانی هم انگار هر روز چشم غره ای میزد، زیر لب ایشی میگفت و چادرش را به دندان می گرفت و راه می افتاد. اما هیچوقت موفق نمیشد موج موهاش را زیر چادر هدایت کند و همیشه چند دسته اش میریخت بیرون. همین آبشارها بود که هوش از سر آقاجان برده بود. وقتی آقاجان این داستانها را تعریف میکرد هم مامانی با شرم و حیای دخترانه اش چشم غره ای به او میزد و در حالی که زبانش را گاز میگرفت میگفت بس کن مرد.
به فکرش رسید که از عشق آقاجان به مامانی بنویسد، از اینکه بعد از سیزده سال که مامانی به رحمت خدا رفته بود، هر پنجشنبه کفش های آقاجان جلوی در جفت بود که برود گلبهارش را ببیند و حرف های این هفته را برایش بگوید. آقاجان بعد از مامانی همیشه لباس های تیره میپوشید. میگفت گلبهار من که رفت دیگر زمستان عمر من هم دارد کم کم سر می آید. کم کم من هم میرسم به گلبهار و آنوقت با هم لباس بهار تنمان میکنیم ..

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۳
سارا

شازده احتجاب را که میخواندم فخرالنساء کتابی دستش گرفته بود و میخواند که محتوایش خاطرات خانوادگی اش، از پدرش و پدر پدرش و همینطور نسل های قبل ترش بود. فخرالنساء قطعا از این بُعد زندگی اش آدم خوش اقبالی بوده، فکر کنید کتابی دستتان بدهند که تاریخ و تجربیات و خاطرات هفت نسل قبل ترتان تویش نوشته شده باشد. دانستن اینکه شما روی همان پله ای ایستاده باشید که مثلا پدر پدربزرگتان یک روزی ایستاده و قلبش همانقدر تند تند تپیده چقدر میتواند هیجان انگیز باشد. یا دانستن اینکه مادر مادربزرگتان هم روزی قلبش از دلتنگی و عشق مچاله شده چقدر برایتان قوت قلب خواهد بود. تا به حال فکرش را کرده اید؟ که احساسات مختلفتان چه اصالتی میتوانند داشته باشند؟ آن وقت شاید برایتان عجیب نباشد اینکه حس میکنید انگار هزارها سال است حرف نزده اید، یا شاید صدها سال است که دچارید.. میدانید عشق ها اصالت دارند، تاریخ و رگ و ریشه و پوست و گوشت و روح دارند، عشق ها هیچوقت نمیمیرند، حتا اگر هفت نسل پیاپی از مرد و زن را روانه ی خاک کنند..


* شازده احتجاب، رمانی از هوشنگ گلشیری

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۱۹
سارا

4

یک دسته پرنده انگار توی انگشت‌هات جا خوش کرده باشند، دست‌هات را که باز میکنی همگی پر میگیرند و آواز میشوند و صاف می آیند می نشینند توی دل من. می دانی دلم شده آشیانه. آشیانه ی همه ی پرنده هایی که از سمت تو می آیند. هر پرنده یکی از خصلت های تو را دارد. یکی چشمک میزند و با شیطنت چشم‌هاش امان از دل بیقرارم میبرّد، سیاهی زلف آن یکی مرهم بی تابی‌ها و دلتنگی‌هایم است و خنده ی دیگری پناهگاه غُصه‌هام. صدای خوش آوازترین‌شان جای رادیوی شکسته ی گوشه ی اتاق را گرفته و برایم از عشق و غم‌هایش می خواند.
هر روز به پرنده‌های توی دلم سر میزنم، بهشان آب و دانه میدهم و دستی به سرشان میکشم.
شب‌ها که مطمئن میشوم خوابیده اند، چشم‌هام را می بندم، نفس عمیق می کشم و به این فکر می کنم که با این همه پرنده توی دلم، چقدر تنها مانده ام ..

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۵
سارا

در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ امّا زن ... زن حقیقت عشق را زود تشخیص می‌دهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه در می‌آورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق می‌طلبد، جان تو را. به این طبیعت زن اندیشه کرده است قیس، بسیار، بسیار. سخن می‌گوید و نمی‌گوید. می‌گوید تا نگوید، تا پنهان کند چیزی را در اندوه گفته‌هایش. و سخن نمی‌گوید تا گفته باشد نکتهٔ ناگفته‌اش را که اگر بر زبان بیاورد، یقین دارد محال به نظر خواهد رسید. پس فقط بُق می‌کند و خاموش می‌ماند. امّا در نهان می‌گوید دوستم بدار! دوستش می‌داری. می‌گوید نه، خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش می‌داری. امّا این کافی نیست. می‌گوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش می‌داری. امّا نه! ناگفته می‌گوید جانت را می‌خواهم؛ برایم بمیر! سر می‌گذاری و برایش می‌میری. جخ شیون می‌کند و به فغان درمی‌آید، کنار افتادهٔ تو زانو می‌زند، سرت را میان دست‌ها بر زانو می‌گیرد و نعره می‌زند که نمی‌خواستم بمیری، نمی‌خواستم. برخیز، برخیز و برایم بمیر! دم که برمی‌آوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس می‌کند، بارقهٔ امید در چشمانش می‌درخشد که باز هم، بار دیگر تو هستی تو زنده‌ای تا برایش بمیری‌. برای او فقط نمردم من، زیرا اگر برایش مرده بودم، خود را از حس و عاطفه و دیدارش محروم می‌کردم و این قابل تحمل نبود برایم‌. در سیما چه مهربان است عشق و در سیرت چه خشمخوار. کمتر زنی می*توان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش می‌دارد، مرتکب جنایت نشده باشد. آری ... عشق در پشت سیمای درخشانش یک غولِ دیگرکُش نهفته دارد. هیچ‌کس مباد برای تو، الّا من‌. ناگفتهٔ‌ زن به مردی که می‌ستاید، چنین است. هیچ‌کس، به جز من.


سلوک | محمود دولت آبادی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۰
سارا

2

خستگی از توی چشم هاش تُتُق می کشید، هزارها سال بود که پیکر نیمه جانش را با خود روی زمین می کشید و می برد هر جا که بشود نشانه ای، کورسویی، تتمّه ای یافت از حضوری سبز که بتوان کنارش یک خواب آرام داشت. همه ی آن چه توی دست هاش می آمد، اما، سیاهی سنگریزه هایی بود که از روحش پرتاب میشد. بارها تلاش کرده بود، بارها پلک هاش را باز و بسته کرده بود که نشانی از مهتاب در آن سیاهه ی بی انتها بیابد. هر بار، ولی فقط گره ای به پیشانی اش اضافه شده بود.
چشم هاش درد میکرد، توی چشم هاش خستگی و عمق و رنج هزار ساله ای معلق بود، اگرچه، هنوز بعد از هزار سال سیاهی، پرتوی از درخشش اش کم نشده بود ..

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۸
سارا

1

[ ]

محتوای این پست از نوشته‌های قدیمی و ساده‌انگارانه‌ام بود که حذف شد. به همین سادگی.

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۶
سارا