ویسپر

برایش چند خط تایپ کردم که این روزها ذهنم حسابی خسته است. کتاب نمی‌خوانم یا اگر بخوانم لذت نمی‌برم. دلم یک کتاب می‌خواهد با یک شخصیت زن معرکه که با آن کیف کنم. مثل جای خالی سلوچ، مثل سووشون. برایم نوشت: «یکلیا و تنهایی او را بخوان. قربان ذهن خسته رفیق.»
این آدم‌ها که کلمه‌کلمه‌شان به‌ات حس امنیت می‌دهد.
۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۲۵
سارا

برای روزهای نیمه‌ی بهمن هزار و سیصد و نود و هفت که هیچ چیز ذره‌ای از آشفتگی‌ام کم نمی‌کند. نه ماندن، نه رفتن، نه خواندن، نه گریستن.

۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۲۸
سارا

جایی میان نوشتن، موسیقی و دلهره گم شده‌ام، و آرامم به این گم شدن.

۱ نظر ۱۲ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۰
سارا

"نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این مطلب را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، به هیچ وجه! هیچ اینطور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می‌شناسم. بقیه همه شبحند. من با چشمان زورباست که می‌بینم، با گوشهای او است که می‌شنوم و با روده‌های او است که هضم می‌کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباحند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد خفت!"


زوربای یونانی | نیکوس کازانتزاکیس | ترجمه محمد قاضی

۱ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۱
سارا

تو مرا می‌کُشی. صدها بار. گاه آدمی‌زاد می‌میرد برای او که جانش را می‌گیرد. کُشنده‌ی منی و جان‌دهنده‌ی من. آن جهان دیگری که بدان پناه می‌برم آن‌ هنگام که جانم و روحم به ستوه آمده باشد، اما آن جهان دیگر که از واقعیت دردناک‌تر می‌شود. وهم منی‌ و واقعیت من. کُشنده‌ی منی به وقت هجوم سردرد و درماندگی. ملالت منی و سلامت من.

کشنده‌ی منی آن‌گاه که پر از کلمه‌ام و هیچ ندارم برای نوشتن و می‌کُشی مرا حتی آن ساعت که می‌نویسم. نانوشته‌ی منی و نوشته‌ی من. کشنده‌ی منی هر بار که در کلاس بغض می‌کنم، مجنون می‌شوم و اشک می‌ریزم. گریه‌ی منی و خنده‌ی من. کشنده‌ی منی در آن نیمه‌شب که این دو چشم اجازه‌ی خواندن را از من دریغ می‌کنند. عمیاء منی و نابینایی من. کشنده‌ی منی آن دم که منم در میان ده‌‌ها نفر. تنهایی منی و تعلق من. کشنده‌ی منی در سفیهانه‌ترین و بخردانه‌ترین تصمیماتم. حماقت منی و عقل من. کشنده‌ی منی آن گاه که تناقض به جانم می‌ریزی. رفیق منی و دشمن قسم خورده‌ی من. کشنده‌ی منی آن دم که در منتهای بی‌خوابی وا می‌داری‌ام به نوشتن. خواب منی و بیداری من. کشنده‌ی منی در تمجید و تکفیر. حبّ منی و بغض من. کشنده‌ی منی در هر قدم. صواب منی و خطای من.

کشنده‌ی منی به هر نفس، به هر سلام، به هر ضربان.

می‌‌کُشی مرا به صد، می‌میرمت به هزار.

۰ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۱:۱۵
سارا

به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل می‌شوند و ما به گریه روی می‌آریم

و، گریه به رو، کجا؟

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۶:۱۱
سارا

امروز مه‌سا یادم آورد که وبلاگم خیلی وقت است آپدیت نشده. آمدم بگویم این روزها استاد داستان‌نویسی‌ام از من فارسی نوشتن می‌خواهد که زبانِ دردها و دغدغه‌هایم است و استاد مقاله‌نویسی‌ام انگلیسی‌نویسی، که زبان آکادمیک و علمم است. و من؟ حانیه خوب نوشته که از دنیای شفابخش نوشته‌ها دور افتاده‌ام.

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۷ ، ۲۰:۱۹
سارا

دو روز قبل جایی خواندم که "امروز سالروز خودکشی غزاله علیزاده، نویسنده‌ی ایرانی‌ست. وی در بیست و هفت سال قبل، چنین روزی، خود را حلق‌آویز کرد." نامش را گوگل کردم و با یادداشت خودکشی‌اش مواجه شدم. بارها خواندمش. کلماتش بسیار ساده بودند و گیرا ... و بیش از حد آشنا. دو روز تمام ذهنم مشغول این یادداشت بود و هیچ نمی‌توانم بنویسم جز اینکه خستگی واژه‌هایش را، هجا به هجای ناامیدی‌اش را و ژرفای تنهایی‌اش را بسیار فهمیده‌ام.


«آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز: رسیدگی به نوشته­ های ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار می­کنم. ساعت یک و نیم است. خسته­ ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی­گویم بسوزانید. از هیچ­کس متنفر نیستم. برای دوست داشتن نوشته­ ام. نمی­خواهم، تنها و خسته­ ام برای همین می­ روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه­ ای تاریک. من غلام خانه­ های روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی می­ کنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام می­ گذارم. بانوی رمان بانوی عطوفت و یک بهنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.»


پس از خواندن این یادداشت کنجکاو شدم و یادداشت خودکشی بسیاری از افراد مشهور را خواندم و جمله‌ای در یادداشت ویرجینیا وولف، نویسنده‌ی انگلیسی در ذهنم ماند، "همه چیز به جز اطمینانِ خوب بودنِ تو مرا ترک کرده است."


Dearest,

I feel certain I am going mad again. I feel we can't go through another of those terrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So I am doing what seems the best thing to do. You have given me the greatest possible happiness. You have been in every way all that anyone could be. I don't think two people could have been happier till this terrible disease came. I can't fight any longer. I know that I am spoiling your life, that without me you could work. And you will I know. You see I can't even write this properly. I can't read. What I want to say is I owe all the happiness of my life to you. You have been entirely patient with me and incredibly good. I want to say that - everybody knows it. If anybody could have saved me it would have been you. Everything has gone from me but the certainty of your goodness. I can't go on spoiling your life any longer.

I don't think two people could have been happier than we have been.


با این حال عقیده‌ام این است که شاعرانه‌ترین دلیل خودکشی را لنگستن هیوز آمریکایی نوشته، اگر چه خود او بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفته.


The calm,
Cool face of the river
Asked me for a kiss.


۲ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۰۱
سارا

یه جمله هم سید محمد مرکبیان نوشته بود که: "لطفاً تو بدان این خالیِ جاری در من خون‌بهای سالهای جوانیِ من است."

همین.

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۰
سارا

نام ویسپر ایده‌ای بود از دوستانی قدیمی برای کاری گروهی که جایش را به نامی دیگر داد و حالا انتخاب شد برای خانه‌ی کوچک من.


پی‌نوشت: آرشیو وبلاگ قبلی‌ام با تاریخ و ساعت پست شدن به اینجا اضافه شده.

۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۴
سارا